چند بار زنگ زده بودم، سعی کرده بودم آرامش را توی صدایم تقلید کنم که میآیم مامی،کارم گیر کرده، ترافیک است، همچین چرندی! وسط کلافگی بیفایدهترین گفتگوی دنیا ... وقتی رسیدم بیبیسی تصاویر ایمی واینهاوس را پخش میکرد، همان روز تمام شده بود یا تمامش کرده بود، هنوز معلوم نبود! در پسزمینه بک تو بلک، پخش میشد. گویندهی خبر از آلبوم آخر میگفت که ترکانده بود و من فکر میکردم چهقدر پر از خشم بوده وقتِ نوشتن که آنقدر صریح regret را با آن wet همقافیه گرفته و حتی آن bet. بعد یکهو یاد تمام انکارهای آن گفتگوی بیهوده و فرسایندهی عصر افتادم، از هر طرف نگاه میکردی به نظر مضحک میآمد، هم تلاش من برای پیدا کردن راهی در سنگ برای میخ آهنین، هم آن ادله و انکار دروغ و بیپایهی جلوی رویم. اما میدانستم ادامه میدهم هم آن تلاش و گفتگو را، هم یک عالمه چیز دیگر را، میدانستم صدبار مردهام، صد بار دیگر هم میمیرم ، آنقدر که از مردن نمیترسم، یادم آمد همانوقت که صندلم گلی شده بود، وقت تمیز کردنش این را هم گفته بودم. راست میگفتم.
گوینده از جوایز گرمی میگفت روی تصاویر موزیک ویدیو، دخترک با آن آرایش موی عجیب و خط چشم پهن و سیاه، با آن عمد غریب در حفظ آن سر و شکل میخواند که به سیاهی برمیگردد. نه دخترک، که مثل زنی که همه چیز را میدانست. ترانه نسخههای متعددی فروخته بود، کلی جایزه بردهبود وقتی خواننده برای گرفتنشان روی پا بند نبود با آن همه مخدر و کسی گوش نکرده بود که میگوید به سیاهی برمیگردد. برای من اما، همه چیز تقارن غریبی داشت، مثل یک پیشآگاهی!
همانجا ، همانلحظه به خودم قول دادم. میدانستم صد بار مردهام و احتمالن صد بار دیگر هم خواهم مرد، اما نمیرم. قول دادم که نمیرم. دقیقن شش سال پیش به همین وقت و ساعت.