با معرفت است خانوم بنیاعتماد، نشانمان میدهد که میداند ، میدانیم هیچ قصه و روایتی بعد از نقطهی پایان نویسنده، تیتراژ پایانی یا وقتی صحنه تاریک میشود و تماشاچی دست میزند تمام نمیشود. آن لحظه، وقتیست که صاحب اثر رهایت میکند. تا آنجایی که لازم میدانسته برایت تعریف کرده و نشانت داده. میداند آدمهایش همانطور که با خودش ادامه پیدا میکنند در مخاطبی که منم (شاید تو هم باشی) امتداد پیدا میکنند. پس در «قصهها» سراغشان را گرفت و نشانمان دادشان. اولین بارش هم نیست، یکبار در میانهی «بانوی اردیبهشت» طوبی خانوم وقت ملاقات با پسر زندانیش ، نرگس بچهبغل دنبال کار عادل و صنوبرکردانی خواهر نوبر را نشانمان داده بود. حالا، حالا که نه ، چاهار سال پیش دوباره سروقت آدمهایش رفته. با عطوفتی که فقط از خودش برمیآید. میداند «گیلانه» صدایش کافیست تا دل بیننده جمع شود، میداند که میدانیم طوبیخانومِ دلبر دلگندهتر از آن است که فقط نوهاش را نگه دارد ، میخواهیم بدانیم تکتک بچهها چه شدند، میداند تعجب نمیکنیم پسر دوم خردادیاش حالا زندانی بعد از ۸۸ است ... شاید کارگردان این را هم میداند که دارد احوال ما را هم میپرسد، خودمان را یادمان میآورد. خودِ وقتِ آشنایی با دانه به دانهی آدمهایش. این همه از معرفت اوست .
صادقانهاش اینست که بعد از آقا مهرجویی و یک عالمه چیز دیگه کز پی خورشید میدواندم و کارهایی که اخوان لومیر در آن اتاق تاریک با ما کردند، از آن گذشتههای دور پر افتخار، زمزمهها، زندگیها و اِل و بِل، خانوم بنیاعتماد یکطور خوبی برایم باقیمانده با چیزایی که خودم میدانم و خودش هیچگاه نخواهد دانست.
دلم میخواست امروزِ «بانوی اردیبهشت» را هم نشان میداد . همیشه فکر میکنم بانوی اردیبهشت خودش است. هم میفهمم و هم نمیفهمم چرا از نشان دادن امروزش / امروزِ خودش حذر کرده.