یقه اسکی راهراه سرمهای سفید را پوشیدم. جین سرمهای تیره. تصویر توی آینه قرمزی لازم داشت. گوشوارهی گردِ قرمز؟ رژ لب قرمز؟ جورابِ قرمز؟ پالتویِ قرمز؟
کنار هم نشستیم. هرچهارتایمان راهراه سرمهای سفید پوشیده بودیم. من؟ قدری ملنگ بودم پلکهایم روی هم افتاده بود. مهم نبود اما! روی سرشانهی یکیمان قرمز بود. نمیدانستم چرا! فقط میدانستم تصویر کامل است.
خیلی اتفاقی هر دوتاشان راهراه سفید و سرمهای پوشیدهاند. با شلوار سرمهای. ترنج توی بغل باربدک وول میزند ، سیب سرخ را میغلتانم روی میز که آرام بگیرد، توی السی دی گوشیام نگاه میکنم ... خودش است تصویر کامل است . راهراه سرمهای سفید و قرمزی سیب ... سیب؟ سیب؟ سیب!
.
.
.
یکهو تصویر کامل میشود ... چهار / پنج سالهام. تابستان است. پیراهن حلقهای پوشیدهام. بالاتنه راهراه باریک سفید و سرمهایست. دامنِ پیراهن سرمهایست. روی شکم درست یادم نیست، سمت چپ شاید! یک سیب درشت قرمز تکهدوزی شده. نصفش روی بالاتنهی راهراه افتاده. نصفهی دیگر روی دامن سرمهای . دختر عینکی و مو فرفریِ توی آینه خوشگلترین پیراهن دخترانهی تابستانی مهدکودک را پوشیده. آنقدر خوشگل که اهمیت نداشت قوطی کمپوت آناناسش از قوطی کمپوت گلابی نیلوفر کوتاهتر بوده و شمع دستسازش کوتاهتر درآمد. تصویر توی آینه بینقص بود ... بینقصاست، هنوز هم.
بعدترها مامان پیراهننم را بهبچهای همجثه از فامیل بخشید، آنهم وقتی هنوز بهکارم میآمد. بدون قرار و هماهنگی قبلی، یکهو و سرِخود! مثل آن عروسک کوچک که موهایش سبز بود و وقتی میخواباندیش چشمهای روشنش را میبست.مثل آن سارافون سرمهای با دوتا گیلاس خوشگل تکهدوزیشدهی چهارخانه، روی پیشسینه. مثل ظرفهای لعابی قرمزِ کوچک که گفت دوباره برایم میخرد و هم من و هم خودش میدانستیم هیچگاه دوباره نخواهد خرید. مثل تمامِ آن بخشندگیهایش از دارایی کوچک و مایملک کودکانهام!