اولین آدم آشنای ساغریسازان، از همان پیرمردهای بیاخلاق و حوصلهی خوشپوش و مرتب منظمی که بوی نیکوتین ماسیده میدهند به لیلا حاتمی گفت «خدا بیامَرزه عَنایَتالله خان رو » ... این جمله توی دلِ من را یکطور بدی خالی میکند. برای پس زدنش، دل دادم به جزئیات. مطمئن بودم آن فتحهی روی میمِ «بیامَرزه» و همینطور روی عین و یای «عَنایَت» را توی تاریکی سالن سینما، تنها من شنیدم. آن بداخلاقی را تنها من بلد بودم. آن بوی نیکوتین ماسیده را از پس پردهی نقرهای تنها من میشنیدم، وسواس خوشپوشی را تنها من میدیدم. پسرک که گارمون میزد یادم آمد که تو رازِ « چومِ سیا و گیرا » را بلد بودی و یاد من دادی ... بهاندازهی فاصلهی دوتا نفس کشیدن فکر کردم یادم باشد با هم بیاییم فیلم* را ببینیم. مثلِ آن روزی که آمدم مکالمات / اکبر رادی را برایت از رو خواندم ... اما تو مُردی! قبل از شروع نیمهی دوم بازی ایران و آرژانتین ، نه خطای مسلم روی اشکان دژاگه را دیدی، نه گل دمِ آخر مِسی را ! من هم ندیدم ... چنگ زدهبودم به گوشی تلفن، توی راهپله دور از چشم باربدک و رفیقش. یکیشان پیراهن دژاگه پوشیده بود و دیگری قوچاننژاد.
جایت یک طور بدی خالیست مَرد! یک عمر فکر کردم مراقبت هستم، به خیالم مادرِ پدرم بودم ... اما بدونِ بودنت یک طور بدی بیدفاع و مفلوکم ! ... دیر فهمیدم آن عطوفت بینظیر چهطور بزرگت کرد ، چهطور تو را بهجان پَروَرید، که نه یارکشی بلد بودی نه مسابقه ! نوعِ خاصی از بودن میدانستی. روحِ بزرگوارِ من ؛ کاشکی یادش گرفتهباشم ، کاش ودیعه گذاشته باشیاش عَنایَتاللهخان!
*در دنیای تو، ساعت چند است؟