برگهام را نشان نگهبان دادم، گفت زیرِ ستونها... گفتم پس بلدم. نگفتم کنارِ آن ستونها قد کشیدهام یک وقتی ، رازهایم را میدانند. نگفتم که آنها شاهد لرزیدن دلاند، مور مور شدن پوست، حذر، حذر، حذر، حذر، حذر، حذر، حذر ... حذری که حالا دیگر میدانم توی رگهایم راه میرود.